کیارش و بابا جون در حال خوندن کتاب امینه( به قول کیارش آمنه ): فکر کنم الان دیگه کاملا امینه و پدرش و مادرش و شوهرش و بچه هاش رو میشناسی و قصه زندگیشو میدونی! از بس که هر روز ظهر مزاحم کتاب خوندن پدر من شدی...البته که پدرم مهربونتر از منه و حسابی با هم رفیقین! تا این حد که کتاب بیچاره رو هر روز ازشون میگرفتی و فرار میکردی و کتابو پرت میکردی وسط سالن و قاه قاه میخندیدی! امینه که درب و داغون شد ...حالا نوبت کتاب بعدیه! خواجه تاجدار ...به نفعته با این یکی ملایمتر رفتارکنی آخه مادرجون این کتابشو خیلی دوست داره و شوخی هم باهات نداره! ...